بهار می‌آید

بهار می‌آید
عکس‌ها
پر از خرگوش می‌شوند
بالکن‌ها پر از گنجشگ
طوفان
نسیم می‌شود و
نسیم
شانه‌ای برای علفزار
بهار می‌آید
دنیا عوض می‌شود
اما آمدن بهار مهم نیست
مهم
شکفتن گل‌ها در قلب توست

رسول یونان

باید از میان زن و شعر یکی را برگزینم

آری
باید از میان زن و شعر یکی را برگزینم
به شعر گفتم
ناچارم از برگزیدن آن زیباروی
دیگر سراینده ات نیستم
شعر رفت و زن نزدم ماند

اما زمانی که زن زیبا
به دیدگانم قدم گذاشت
مقابل روحم ایستاد
و بی آنکه خود بداند
به قصیده ای بدل شد

شیرکو بیکس

من فقط می دانم

من فقط می دانم
دلیل زنده ماندن درخت ها
این صبح های فصول
و کودکان کیف های تهی از روز
تو هستی
من گیاه ندارم
تا از تو با او
گفتگو کنم
اگر در بهار به خانه ی ما آمدی
نام گیاهان خانه ات را
با درخت کوچه ی ما بگو
 
احمدرضا احمدی

سودازده

 آن که سودا زده چشم تو بوده است منم

و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم


آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت

ره به سر منزل وصلش ننموده است منم


آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش

آفرین گفته و دشنام شنوده است منم


آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی

و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم


ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک

آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم


رهی معیری

تو عاشق باران بودی

تو عاشق باران بودی
رفتی
من از غصه آب شدم
خورشید کم کم بخارم کرد
حالا سالهاست
دارم برایت می بارم

محسن حسینخانی

گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی

 گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی

من نه انکار کنم چون تو بدان کار خوشی


پیش روی تو دو زلف تو سرافکنده به زیر

چون بر خواجهٔ رومی دو غلام حبشی


خوی‌ خوش به‌ بود از روی خوش‌ ای ترک تتار

ورنه من باک ندارم که به خونم بکشی


بنشین تند و بگو تلخ‌ بکش‌ خنجر تیز

شور بختی بود از لعبت شیرین ترشی


قاآنی

هیچ بارانی را به یاد ندارم

هیچ بارانی را به یاد ندارم
جز آن بارانی
که زیر چتر تو بودم و
خیس‌ام کرد

لطیف هلمت

تو را با خطوط سیاه میکشم

تو را با خطوط سیاه میکشم
و موهایت را با نقطه چین
لبهایت را
لبهایت را درون چشمهایم پنهان میکنم
کمی دریا را به چشمهایت می ریزم
ولی دریا را رسم نمی کنم
اندامت را سفید میکشم
سینه هایت را سفید
دستهایت را و پاهایت را
آنگاه پرده ای روی آن میکشم
تا حسرت دیدن تو بماند روی دل همگان
تنها خودم تو را دیده ام
بی پرده
برهنه

انسی الحاج شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

ساحل عشق

نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مروارید شعرم را
فرو آویختم بر گردن همرنگ مهتابت
ولی دیشب که بازوی کسی بر گردنت پیچید
ز هم  بگسست گردنبند احساسم
و مروارید ها  در کام موج حسرتم غلتید

فرخ تمیمی

در روزهای آخر اسفند

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه‌ خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد
ای‌کاش
ای‌کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک

شفیعی کدکنی

اگر بتوانم قلبی را از شکستن باز دارم

اگر بتوانم قلبی را از شکستن باز دارم
بیهوده نزیسته‌ام
اگر بتوانم دردی را تسکین دهم
یا کم کنم
یا به سینه سرخی افتاده یاری دهم
به آشیانه‌اش برگردد
بیهوده نزیسته‌ام

امیلی دیکنسون
مترجم : جاوید ثقفی

ای بلبل خوشنوا فغان کن

ای بلبل خوشنوا فغان کن
عید است نوای عاشقان کن

چون سبزه ز خاک سر برآورد
ترک دل و برگ بوستان کن

بالشت ز سنبل و سمن ساز
وز برگ بنفشه سایبان کن

چون لاله ز سر کله بینداز
سرخوش شو و دست در میان کن

بردار سفینه‌ غزل را
وز هر ورقی گلی نشان کن

صد گوهر معنی ار توانی
در گوش حریف نکته‌دان کن

وان دم که رسی به شعر عطار
در مجلس عاشقان روان کن

ما صوفی صفه‌ی صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم

عطار نیشابوری

باز مخمورم ، کـــجا شـــد ســـاقی ؟ آن سـاغر کجاست

باز مخمورم ، کـــجا شـــد ســـاقی ؟ آن سـاغر کجاست
تشنگـــــــان عشـــــــق را آن آب چـــــــون آذر کجاست

همچــــو چشــم خــــویش ســاقی مست می‌دارد مرا
ما کجـــــاییم ، ای مسلمـــــانان ، و آن کــــافر کجاست

آن چنــــان خـــواهم در این مجلس ز مستی خویش را
کــــز خـــــرابی بـــاز نشناســــم کــــه راه در کجاست

خلق می‌گوینـــــد زهـــد و عشق با هم راست نیست
مـا به ترک زهــــــد گفتیــــم ، این حکـــایت بر کجاست

ای کــــه گفتی از ســـر و ســـــامان بیندیش و منوش
باده باداست این سخن سامان چه باشد سر کجاست

محتسب بــــــر گــــاو مستـــــان را فضیحت مــــی‌کند
ما به مستـی خود فضیحت گشته‌ایم ، آن خـر کجاست

این مسلــــم ، اوحــــدی ، گر باده گفتی شــد حــــرام
این که روی خــــوب دیدن شــــد حـــرام اندر کجاست

اوحدی مراغه ای

مهمانی دیرهنگام

به یاد دارم چه بسیار که برف
چون مهمانی دیرهنگام
می آمد و نرم
میزد به شیشه ی پنجره ی شعرهایم
صدایم می کرد
باز کن
از دورها آمده ام و هدیه ام
سبد واژه های ناب است
باغستانی اند که
بکر مانده اند
به یاد دارم که سبد واژه ها را می ستاندم و
بالای تاقچه ی چشمم می نهادم
او هم می گفت
کنارت می مانم
تا نگاهم را درنگاهت بیندازم
ای نازنینم
هرگز ازبرف میهمان دیر هنگام ِعزیزی چون تو
سیراب نمی شوم
ای نازنینم
بیا با دست هایت برف بیار
من دوست دارم اگر آب شدم
با برف آب شوم
ای نازنینم

شیرکو بیکس

اگر تو نخواهی

اگر تو نخواهی
هرگز آغازی نخواهد بود
و این داستان ناقص خواهد ماند
بعد از تمام آن زخم ها
نمی توان عشقی تازه را
خلق کرد
آری
یک کودکی پریشان
تمام داستان من این بود
حالا چند عشق هم اگر
از دلم گذر کند
این ویرانی ها را نمی توان
دوباره مرمت کرد
اگر تو نخواهی
هرگز آغازی نخواهد بود
برای یکی شدن ، دیر مانده ایم
و تمام این سال ها
در خانه هایی اشتباه
سپری شد
به روزهای جوانی
دیگر نمی توان برگشت
بیا
قول دهیم
اگر تو نخواهی
هرگز آغازی نخواهد بود

مورات هان مونگان
مترجم : سیامک تقی زاده

به فکر همه چیز هستند

به فکر همه چیز هستند
الا آغوشی که من از دست داده ام
به فکر حقوق بشر
به فکر زندان های دور
حتی بمبهای هسته ای
اما کسی به فکر آغوشی که رفت نیست

تمام متکلمین جهان
تمام کشیش های واتیکان
همه علمای مسلمان
خاخام های یهود
موبدان زرتشت
هندوها
بودیستها
همه و همه
به فکر معصیتهای انسان هستند
به فکر زیبایی خدا هستند
به فکر گناهان بشر
هیئت جهنم
هیبت شیطان
شکل عزرائیل
اما کسی به فکر من نیست
به فکر آغوشی که از من دور شده است

انسی الحاج شاعر لبنانی
ترجمه : بابک شاکر

چیزی نخوان بانوی شایسته

چیزی نخوان بانوی شایسته
ترانه های غمگین
در وصف خاموشی عشق را چال کن
کنار غم هایت و
آواز عشق های گذشته را ساکت کن

بخوان ترانه ای
برای خوابی کشدار از عاشقانی که
مردند و تمام عشق شان
در گورهایی خوابید
ببین که
حالا نَفَسِ عشق به شماره افتاده

جیمز جویس
مترجم : وحید علیزاده رزازی

عمیق ترین زخم

نیستی
که بریزمت روی عمیق‌ترین زخمم
نیستی که نمیرم
نیستی
از این‌ همه زخم‌های خالی ، نه
از این‌همه که نیستی
مُردم

کامران رسول‌زاده

من شرابی می نوشم که پرورده هیچ می فروشی نیست

من شرابی می نوشم که پرورده هیچ می فروشی نیست
در جامی از مروارید
که دست هیچ شیشه گر بدان نرسیده است
و جوهر مستی بخش آن شراب را
در هیچ میخانه ای در ساحل رود راین نمی توانی یافت
من مستم از هوای لطیف
و هم آغوشی می کنم با ژاله و شبنم
و روزهای بلند تابستان
مست و حیران
از درِ میکده ها بیرون می آیم
آنجا که شراب زرد خورشید را
در جام فیروزه رنگ فلک ریخته اند
هنگامی که زنبورها از شیره گیاهان مست شوند
و خداوندِ باغ آنها را از میخانه گل بیرون کند
هنگامی که پروانگان چنان مست و بی خود شوند
که دیگر شراب نستانند
من ، همچنان ، تشنه و مخمور ، بیش از پیش
باده می نوشم
تا کرّوبیان عالم بالا کلاه سپید بر سر بچرخانند
و قدیسان شتابان به سوی پنجره آیند
تا نظاره کنند
این مست کوچک لایعقل را
که در آفتاب آرمیده است

امیلی دیکنسون
ترجمه : حسین الهی قمشه ای