در ستایش موهایت

در ستایش موهایت
می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند به عطر تو
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند

در ستایش دست‌هایت
وقتی که دل دست‌هایم
تنگ می‌شود برای انگشتان کوچکت
آن‌ها را می‌گذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری‌ات را معنا کنم

در ستایش چشم‌هایت
دست خودشان نیست
وقتی از فرط معصومیت
با تابشی از جنس عشق 
روح‌های ولگرد بعدازظهر را
بر نیمکتی سنگی
کشتار می‌کنند
چشم‌هایت


مصطفی مستور

هر شب در رویاهایم تو را می بینم

هر شب در رویاهایم تو را می بینم و احساست می کنم
و احساس می کنم تو هم همین احساس را داری
دوری ، فاصله و فضا بین ماست
و تو این را نشان دادی و ثابت کردی
نزدیک ، دور ، هر جایی که هستی
و من باور می کنم قلب می تواند برای این بتپد
یک بار دیگر در را باز کن
و دوباره در قلب من باش
و قلب من به هیجان خواهد آمد و خوشحال خواهد شد
ما می توانیم یک باره دیگر عاشق باشیم
و این عشق می تواند برای همیشه باشد
و تا زمانی که نمردیم نمی گذاریم بمیرد
عشق زمانی بود که من تو را دوست داشتم
دوران صداقت ، و من تو را داشتم
در زندگی من ، ما همیشه خواهیم تپید
نزدیک ، دور ، هرجایی که هستی
من باور دارم که قلب هایمان خواهد تپید
یک بار دیگر در را باز کن
و تو در قلب من هستی
و من از ته قلب خوشحال خواهم شد
تو اینجا هستی ، و من هیچ ترسی ندارم
می دانم قلبم برای این خواهد تپید
ما برای همیشه باهم خواهیم بود
تو در قلب من در پناه خواهی بود
و قلب من برای تو خواهد تپید
و خواهد تپید

مارگوت بیگل

خیلی برای گریه دلم تنگ است

 انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی
آه
مردن چه قدر حوصله می خواهد


ادامه مطلب ...

وقتی تو نیستی

وقتی تو باز می گردی
کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو شاید
شرم قدیم دستهایم را
مغلوب می کند

وقتی تو باز می گردی
پاییز
با آن هجوم تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان را
از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوس های شقایق را
روشن می کردم
و مقدم ترا
رنگین کمانی از گل می بستم
وقتی تو باز می گشتی

وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده اند
و شب
بوی جنازه های بلاتکلیف
می دهد
و چشم ها
گویی تمام منظره ها را
تا حد خستگی و دلزدگی
از پیش دیده اند

وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند

وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها ، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد

ای راز سر به مهر ملاحت !
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه تو
از کدام دروازه می آید
تا من تمام شب را
رو سوی آن نماز بگزارم
کی ؟
در کدام لحظه ی نایاب ؟
تا من دریچه های چشمم را
در انتظار
باز بگذارم
وقتی تو باز می گردی
کوچکترین ستاره چشمم خورشید است

حسین منزوی

روزی که برای اولین بار

روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکرِ برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن
تو
در جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری
که شباهتی به خیابان های شهر ندارد
با تردید
بی تردید
کم می آوری
   
 افشین یداللهی

قلب

قلب ، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیایند
دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند
قلب ، لانه‌ ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود
و در پاییز باد آن را با خودش ببرد
قلب ، راستش نمی دانم چیست ؟
اما این را می دانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است

نادر ابراهیمی

باور داشتن

نیازمند چیزی بودم که باورش کنم
نگاهت بر من افتاد و باور کردم
خواهان کسی بودم تا باورش کنم
خود و رویاهایت را با من تقسیم کردی
و باورت کردم

اما
آنچه که به راستی نیازمندش بودم
باور کردن خود بود
مرا به دنیای درونت بردی
و با اکسیر عشق یاریم کردی
و به برکت توست
که زنده ام ، لمس میکنم و باور دارم
کسی ، چیزی یا خود را
آری تنها به خاطر وجود توست
 
جیلین کروز

جوانی ام

جوانی‌ام
گوشه‌ی آغوش تو بود
لحظه‌ای صبر اگر می‌کردی
پیدایش می‌کردم
 
آغوشت را  باز کردی
برای رفتن‌ام
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم

شهاب مقربین

دو شعر کوتاه

این روزها دیده ای ؟
آدم ها از پایان جهان می ترسند
عشق من

می دانی ؟
فقط وقتی تو نباشی
دنیا تمام می شود
==========
و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من

دیگر گمت نمی‌کنم
وگرنه راه می‌افتم
شهر به شهر
زنگ خانه‌ها را می‌زنم
و می‌پرسم:
عشق من اینجاست ؟


عباس معروفی

هر شب که می خوابم

هر شب که می خوابم
می گویم
صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ
وانمود می کنم
هیچ دلتنگ نبودم
صبح که بیدار می شوم
می گویم
شب با چمدانی بزرگ می آید
و دیگر
نمی رود

کیکاووس یاکیده

معنای عشق

از فردیت خود دست شستن
 با چشم دیگری دیدن
با گوش دیگری شنیدن
دو تن باشی و در واقع یک تن
چنان به هم آمیخته و مجذوب
که ندانی تویی یا دیگری
پی در پی حیران و پی در پی تابنده
به هم فشردن خاک ، دریا و آسمان
و هر آنچه در آنهاست
و خلق موجودی چنان تام و تمام
که بی نیاز از جذب عنصری دیگر باشد
آماده ایثار در هر لحظه
رهایی از شخصیت برای یافتن چیزی ورای آن
معنای عشق همین است

تئوفیل گوتیه

زیستن بی تو

نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است...

حمید مصدق

دیدی که یارجز سر جور و ستم نداشت

دیدی که یارجز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و زغم ما هیچ غم نداشت

یارب مگیرش ارچه دل چون کبوترم
افکند و کشت وعزَت صید حرم نداشت

برمن جفا زبخت من آمد وگرنه یار
حاشاکه رسم لطف و طریق کرم نداشت

با این همه هرآن که نه خواری کشید ازاو
هرجاکه رفت هیچ کسش محترم نداشت

ساقی بیارباده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت

هرراهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی وره درحرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدَعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

حافظ

دوست داشتن

دوست داشتن
گاهی وقت ها تحمل است
اینکه بتوانی با زخم های زندگی
هنوز سرپا ایستاده باشی

دوست داشتن
گاهی وقت ها ، زندگی ست
همانند سینه ای بدون نفس
از مرگِ
قلب بدون عشق
آگاه باشی

دوست داشتن
گاهی وقت ها
سنگین است
به سان
سنگینیِ لیاقت دوست داشته شدن

و بعضی وقت ها
دوست داشتن
حیاتی دیگر است

زنده نگه داشتن
کسی درون ات
حتی
با وجود این فاصله های دور

اُزدمیر آصاف

از آن تو نیستم

از آن تو نیستم
گمشده ات نیستم
گر چه آرزویم این بود که گمشده ات باشم
چون پرتو شمعی در روشنایی روز
یا بسان برف ریزه ای در دریای بی کران گم گشته ام

دوست می داری مرا ، با اینکه هنوز در جستجوی توام
در تقلای روح تو که نیک است و فروزنده
منم که آرزویم همه این است که گم گشته ات باشم
نوری بی رمق که در فروغ تو گم گشته ام

آه ! مرا درژرفنای عشق خود غوطه ور کن
خاموش کن مرا
می خواهم دیده بر هر آنچه است فرو بندم
کور و کر شوم
در توفان عشقت زیر و رویم کن
مرا که چونان شمعی در تندبادم

سارا تیس دیل

صد شکر گویم

صدشکر گو‌یم هر زمان هم‌ چنگ را هم‌ جام را
کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را

دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی
کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را

خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن
آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را

چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس
بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را

قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی
یکباره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را

قاآنی

چرا نمی شناسی ام ؟

چرا نمی شناسی ام ؟
چرا نمی شناسمت ؟
می دانم مرا نمی شنوی و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم
دیگر به غربت چشم هایت خو کرده ام و به درد های باد کرده روحم
که از قاب تنم بیرون زده اند
با توأم بی حضور تو
بی منی با حضور من
می بینی تا کجا به انتحار وفادار مانده ام تا دل نازک پروانه نشکند
همه سهم من از خود دلی بود که به تو دادم
و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شده اند
و گل های بقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند
باید بیش از بند آمدن باران بمیرم

حسین پناهی

مرا می شناسی تو ای عشق ؟

دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هرچه می توانی
صدا کن مرا از صدف های باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است ؟
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد ؟
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد؟
مرا می شناسی تو ای عشق ؟
من از آشنایان احساس آبم
همسایه ام مهربانیست
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت
من نمی گویم
از تو گفتن پای دل درگِل ، بالهای شعر من در بَند
من نمی گویم
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند
تا نفس باقیست زیبا ، فرصت چشمت تماشاییست

محمدرضا عبدالملکیان

اشعاری کوتاه

همه چیز
از نبودن تو حکایت می‌کند
به جز دلم
که همچون دانه ای در تاریکی خاک
در انتظار بهار می‌تپید
تو بر می‌گردی
می‌دانم
از تولد و مرگ
زورد آمدی
و دلم ، ناگهان پر از تو شد
و این درد شیرینی بود
دردی چونان درد زادن
نه به سرعت
بلکه کم کم ، از دلم رفتی
و جهان ذره ذره از تو خالی شد
و این درد تلخی بود
دردی چونان درد مُردن
==========
هر ثانیه می‌گذرد
چیزی از تو را با خود می‌برد
زمان غارتگر غریبی است
همه چیز را بی اجازه می‌برد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش می‌کند
حس  دوست داشتن تو را
=========
باد
همیشه یکسان خواهد ورزید
اما نه برای تو
آنجا که تو باشی
باد همیشه بی قرار و نابسامان
به فریاد بدل می شود
به سوز دل
و هیاهو
و گم می شود در خرمن بی کرانه گیسوانت
==========
سیاهی چشمانت
شکارگاه من است
چونان ستارگان کوچک
و چهره ات
راه شیری را می‌ماند
فقط به خاطر چشم‌های تو
شکار می‌شوم ای شاهزادۀ کوچک
و آهسته آرام می‌گیرم
در تاریکی
تاریکی بی رد

 
آنتوان دوسنت اگزوپری

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

در دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

سنایی غزنوی