بر درش مردم و آن خاک ، بر اعضای من است

بر درش مردم و آن خاک ، بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و ، مشویید مرا

عاشق و مستم و رسوایی خویشم ، هوس است
هر چه خواهم که کنم ، هیچ مگویید مرا

خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز ، مبویید مرا

ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا

برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا

دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا

دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا

امیر خسرو دهلوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.